نقاشیهایی که هیچ وقت به دست بابا نرسید | روایتی دلنشین از فرزند شهید "حسن معین"
به گزارشنویدشاهدگیلان:شهید «حسن معین لشکاجانی» از دانشجویان پیرو خط امام بود که سال آخر زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه زاهدان سپری میکرد؛ وی در دانشگاه زاهدان مسئولیتهایی ازجمله مسئول انجمن اسلامی، عضو کمیته انضباطی، مسئول تربیتبدنی، مسئول شورای صنفی و جهاد دانشگاهی را بر عهده داشت. این معلم شهید اعزامی از سپاه محمد رسولالله (ص) نوزدهم دی ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵» در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
فرزند شهید «حسن معین» بابیان اینکه پدرم در بسیاری از
شرایط سخت زندگی دست ما را گرفته و ما را تنها نگذاشته است، می گوید: ما هنوز با پدر
زندگی میکنیم، عکس او را درگوشیهای تلفن همراهمان داریم و وقتی اتفاقی در جامعه
میافتد، خودمان را میگذاریم جای پدر که اگر الآن بود، چه میکرد.... با هم روایت شنیدنی این فرزند شهید را می خوانیم:
درگیری شهید معین با نیروهای رژیم طاغوت
پدرم از هستههای اولیه تشکیلات مبارزه با طاغوت در روستای لشکاجان رودسر بود که در ادامه فعالیتهای انقلابی به همراه داییام، اقدام به آتش کشیدن خودرو یکی از طاغوتیان کرد؛ پس از برخورد فیزیکی که بین آنها صورت گرفت، شکوائیهای از سوی آنها به دادگاه داده شد که دادگاه رژیم پهلوی سریعاً به نفعشان رأی داد اما با پیروزی انقلاب شهید معین هم رهایی یافت.
مادرم عکس شاه رادرمدرسه به آتش کشید
مادرم «طیبه مظفر» که همه او را به نام «زهره» میشناختند، هم در آن دوران پس از اخذ دیپلم وارد سپاه دانش ـ نام یکنهاد آموزشدهنده در دوره سلطنت محمدرضا شاه پهلوی ـ شد؛ وی در آنجا باحجاب حضور مییافت. یکبار که قرار بود اعضای سپاه دانش در مقابل همسر شاه رژه بروند، مادرم به بهانههای مختلف از رژه رفتن سرباز زد.
او پس از فارغالتحصیلی در سال ۵۷ مدیریت مدرسه روستای لشکاجان را بر عهده گرفت؛ نخستین کاری که وی در مدرسه انجام داد، این بود که بچهها را بهصف کرده و عکس شاه را به آتش میکشند. پدر و مادر دانشآموزانی که طرفدار طاغوت بودند برای ابراز نارضایتی به مدرسه میآیند، اما با توجه به آشنایی با پدربزرگم این موضوع را ادامه نمیدهند.
وقتیکه عشق در وجود شهید معین شعلهور شد
مادرم برایمان تعریف میکند با پدرت هممحله ای بودیم؛ در ابتدا از ظاهر و پوشش او خوشم نمیآمد چون شلوار دم پا میپوشید و ریش پرفسوری میگذاشت؛ او در ۲۵ سالگی موضوع اجازه آمدن به خواستگاری را با یکی از دوستان صمیمیام مطرح میکند. دوستم میگفت صورت حسن آقا مثل لبو شده بود، اصلاً نگاه نمیکرد و با خجالت میگفت اگر تمایل دارند خانواده را برای خواستگاری بفرستم. برای این پیشنهاد نتوانستم مقاومت کنم، چون کار شرعی و منطقی انجام میداد. فاصله طبقاتی فرهنگی و اقتصادی داشتیم. بالاخره به خواستگاری آمدند و بعد از توجه به اعتقادات مشترکی که داشتیم و علیرغم مخالفت خانوادهام، عقد سادهای برگزار کردیم. مهریهام یک جلد کلامالله مجید و آینه و شمعدان بود و حتی لباس و چادر سفید عقد را خودم دوختم.
روز عقد فرارسید؛ اسمم در شناسنامه «طیبه» ثبتشده بود اما مرا در محله «زهره» میشناختند؛ سر سفره عقد صورتم را پوشانده بودم؛ عاقد در زمان جاری کردن خطبه عقد، اسم شناسنامهام که «طیبه مظفر» بود را خواند؛ حسن آقا بعداً برایم تعریف کرد در تمام لحظاتی که خطبه عقد خوانده میشد، جگرم میسوخت و با خودم میگفتم نکند این خانم، زهره نیست که من میخواهم؛ اما بعد از عقد که صورتم را میبیند، خیالش راحت میشود که من همان زهره هستم. بعدها پدرم در نامهای برای ابراز علاقهمندیاش به مادرم نوشته بود «از ۲۴ سالگی عشقی در وجودم شعلهور شد».
آشیانهای که ساختش نیمهکاره ماند
خانواده پدرم توانایی برگزاری مراسم عروسی را نداشتند، بنابراین پدر و مادرم فروردین ۵۹ در خانه پدری مادرم زندگی مشترک خود را آغاز کردند؛ دی ۵۹ برادرم «علی» به دنیا آمد؛ ۵ ماه بعد از تولد علی، پدر و مادرم در زیرزمین منزل پدربزرگ پدرم زندگی را ادامه دادند. آنها در ادامه ۲ اتاق گلی که در باغ پدربزرگم بود را باهم درست کردند، اما با شهادت پدرم ادامه ساخت آن خانه نیمهکاره ماند.
رؤیای صادقانه مادر؛ امام خمینی (ره) آرامش را به ما بخشیدند
پدرم فعال سیاسی و فرهنگی در دانشگاه زاهدان بود؛ اکثر اوقات خود را در جلسات میگذراند؛ ساعتهایی هم که به خانه میآمد، با ماشینش ما را به شهر میبرد. ایشان به هیچکس نگفته بود که به جبهه میرود و نخستین نامهاش را از فاو نوشت که مثل وصیتنامه بود. مادرم قبل از شهادت پدرم، در رؤیایی صادقانه امام خمینی (ره) را میبیند و برایمان تعریف میکرد «در عالم رؤیا من و بچهها مستأصل بودیم؛ امام آمدند و مرا کمک کردند تا سوار اسب شوم؛ به بچهها نگاهی کردم و امام فرمودند نگران نباشید بچههایت هم با تو میآیند و از این اسب نمیافتید».
نقاشیهایی که هیچوقت به دست پدرم نرسید
آخرین نامه پدر، سیاسی بود که نصفه نوشته بود. یک هفته قبل از شهادت پدرم، من و علی و زینب در برگههایی برای پدرم نقاشی کشیدیم اما آن نامه هیچوقت به دست پدرم نرسید و سرانجام در ۱۹ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵» با مسئولیت آرپیچیزن و اصابت تیر مستقیم به قلبش، به شهادت رسید؛ بعد از شهادتش هم با اصابت خمپارهای، پایش قطع شد.
شهید معین با دستهای همسرش در مزار آرمید
مادرم بهقدری صبور بود که کسی باور نمیکرد همسرش شهید شده است؛ او حتی برای خاکسپاری پدر، خود را از بین مردم به قبر پدرم رساند و درخواست کرد تا همسرش را خود به خاک بسپارد. مادر برایمان میگوید «شبی که حسن آقا را به خاک سپردیم، دوستانش به خانه ما آمده و تا صبح برایش شعر خواندند و عزاداری کردند».
از بچگی به عشق پدر انار میخوردیم
مادرم در حفظ آثار پدر و انتقال اعتقادات و افکار او به ما خیلی تلاش کرد؛ به یاد دارم از همان بچگی تا امروز مادرم همیشه شبهای جمعه انار میخرید و میگفت «پدرتان انار دوست داشت» ما هم از بچگی به این عشق انار میخوردیم و گاهی طوری درباره پدر با دوستانمان که از فرزندان شهدا هستند، حرف میزنیم که به ما میگویند انگار چندین سال با پدرتان زندگی کردهاید؛ بنابراین هیچوقت احساس نکردیم که ایشان رفتهاند.
بعد از شهادت پدرم، مادرم بیشازپیش برای ما تلاش کرد و با کمک پدر و مادرش توانست زندگی را اداره کند؛ از جایی که در روستای لشکاجان دبیرستانی برای تحصیل نبود، سال ۷۴ برای ادامه تحصیل به شهر رفته و بعد از پذیرش خواهر و برادرم در دانشگاه، به تهران آمدیم.
پدرم می خواست با شهادت جاودانه شود
پدرم در نامهای برای مادر نوشته بود «من عاشق شما هستم، بالاخره این عشق روزی به پایان میرسد؛ با تمام وجودم دوست دارم این عشق تداوم داشته باشد و نمیخواهم با یک مرگ زمینی این عشق تمام شود؛ یکی از دلایلم برای رفتن به جبهه این است که به شهادت وزندگی جاوید برسم و در آن زندگی جاوید وعده خداوند در قیامت که فرموده همسران صالح باهم محشور میشوند، محقق شود و آنجا بتوانیم زندگی اصلی و جاوید را داشته باشیم». پدرم در ادامه خیلی درباره بچهها سفارش کرده و گفته بود «دوست دارم بچهها تحت تربیت خودت باشند، درجات بالای علمی، دینی و اجتماعی را طی کنند».
مادرم نهایت سعی خود را کرد، تمام موانع اقتصادی را پشت سر گذاشت، نگذاشت به ما سخت بگذرد، هرچند به خودش خیلی سخت گذشت. ایشان حتی بدون ما سفر نرفت؛ اولین سفرش بدون حضور ما زمانی بود که من سال چهارم دانشگاه بودم، آن زمان هم اصرار کردیم تا به مشهد مقدس برود. مادرم آرزوی رفتن به حج را هم داشت؛ یکی از آرزوهایم این بود که مادرم را به آرزویش برسانم و سال ۸۶ به دلیل موفقیتهای علمیام خداوند توفیق تشرف به مکه را به همراه مادرم عطا کرد.
برای انجام هر کاری ابتدا با پدرم مشورت میکنم
با پدرم ارتباط قلبی تنگاتنگی دارم؛ خیلی وقتها برای انجام برخی کارهایی که تصمیمگیری درباره آنها برایم سخت است، ابتدا در دلم آن را با پدر مطرح میکنم و بعد به دیگران میگویم؛ هدیههای او همیشه هدیههای آسمانی است؛ ما هنوز با پدر زندگی میکنیم درگوشیهای تلفن همراهمان عکس پدر راداریم؛ وقتی اتفاقاتی در جامعه میافتد، خودمان را میگذاریم جای پدر که اگر الآن بود، چه میکرد بنابراین سعی میکنیم کاری انجام دهیم تا از دست ما ناراحت نشود.
پدرم هیچوقت ما را تنها نمیگذارد
به خاطر دارم، برای ازدواج برادرم، مادرم خیلی تنها بود؛ از طرفی دیگر برادرم با فرزند شهید ازدواج کرد و آنها هم تقریباً دستتنها بودند؛ در آن شرایط یکی از اقوام به کمک مادرم آمد؛ مقداری پول آورد، کارت دعوت تهیه کرد و آن را به رودسر برد. بعد از مراسم مادرم با وی تماس گرفت تا تشکر کند؛ او به مادر گفته بودند «حسن آقا از ما تشکر کردند»؛ مادرم گفت «چطوری؟» وی پاسخ داد «در عالم رؤیا، حسن آقا با یک سبد ماهی سفید و تازه آمده بود و تشکر کرد. به او گفتم اینهمه ماهی میخواهم چهکار؟ حسن آقا گفت به خاطر اینکه برای عروسی علی کمک کردید؛ این را آوردم تا از شما تشکر کنم». در طول این سالها بارها شاهد چنین اتفاقاتی بودیم که پدرم به صورتهای مختلف گره از مشکلات باز میکرد.
گرفتن دوباره دستهای مهربان پدر، آرزوی هر فرزند شهیدی است
تمام فرزندان شهدا آرزو دارند یکبار دیگر آغوش گرم و دستهای مهربان پدرانشان را تجربه کنند؛ اما حساب آخرت را که میکنیم قدری آرام میشویم و امیدواریم پدرانمان این نبودنها را در آن دنیا جبران کنند.
حرف آخر
کسانی که در جنگ شهید شدند به خاطر قشر خاصی نرفتند، توقع داریم مردم باهم مهربان باشند، به سالهایی بازگردند که افرادی برای حفظ یک وجب خاک از جانشان گذشتند؛ گاهی گفته میشود هر چه در مملکت داریم و نداریم به خانواده شهدا میدهند و بچههایشان دانشگاهها را پرکردهاند اما خانواده شهدا امتیاز نمیخواهند، تنها انتظارشان از مردم این است که قدردان کسانی باشند که جانشان را در طبق اخلاص گذاشتند. برای شهدا ارزش قائل شوند و روحیه ایثارگری و عقاید مذهبی را حفظ کنند.